کودک تنها است. او در کلبه است. چه کنم ؟ من گرسنه هستم. خانواده ام فقیر هستند. در این لحظه صدایی شنید. پس از کلبه خارج شد. ای کودک آیا می توانی کاری انجام بدهی؟ من ... من ... بله بله ... حتماً ... من نیرومند هستم ... چراندن گوسفندان دشوار است! تو کودک هستی ...! نه ... نه ... آقا من می توانم. در صحرا ناگهان، گوسفندی گم شد. کجا رفتی ؟ آیا گرگ او را خورد ؟ آه ... چه کنم؟! به سرعت رفت پس او را بین علفها پیدا کرد. و اما در غیبت او گرگی آمد و گوسفندی را دزدید. گریان به روستا بازگشت و گفت: غفلت نکردم! تنبلی نکردم! گوسفندان را رها نکردم! در خانه آقا ... آقا گرگ ... گرگ چه ؟ ! گرگ ... ببخشید ... آقا تو با دقت کار نمی کنی. و در زمان معین بر نمی گردی... و کودک را به سختی زد. خبر به پیامبر (ص) رسید. پس بسیار اندوهگین شد. ای مرد! آیا کودک می تواند با یک حیوان وحشی رو در رو شود؟! آیا چیز غیر ممکن را می خواهی؟ کودک آمد در حالی که آثار اشک بر چشمش بود. پس پیامبر به مرد نگاه کرد. سپس گفت: به درستی که خدمتگزاران شما برادرانتان هستند. پس مرد بسیار شرمنده شد. و به خاطر عملش پشیمان شد. |